راهحل خوبی بود برای یک مشکل اساسی
. البته او یک حکایت گفت. شاید هم آن حکایت را گفت تا امثال من نتیجه بگیرند... .خیلی وقتها به این فکر میکنیم چه کار کنیم که حسرت نخوریم
. حسرت بازگشت. فکر میکنیم چه کنیم تا از او نخواهیم ما را بازگرداند. چون میدانیم که اگر سر بر خاک نهیم، خبری از فرصت دوباره نیست.میگفت هر هفته یک بار به دیدار خفتگان خاک میرفت
. با خود میگفت «این است وضع و حال من» و ادامه میداد «با این وضع معلوم است اگر همین لحظه سر بر خاک نهم، از خدا درخواست بازگشت میکنم» «و او میگوید خبری از بازگشت نیست»با خودم میگفتم باز از این حرفهای همیشگی است
. باز نصیحتهای صد تا یه غاز. اما سخن، تازهتر و نابتر از آن بود که بتوان به راحتی از کنارش گذاشت... .میگفت با خودش زمزمه میکرد
«چه اشکالی دارد فکر کنم اینک زیر خاک خفتهام؟ اصلا همین الان از خدا درخواست میکنم مرا به دنیا بازگرداند تا راه میانه را بیابم.»مشکل اساسی
. مگر قبول نداریم هر لحظه ممکن است چشمانمان به روی دنیا بسته شود؟ خب. تصورش راحت است. برای من که راحت است. نیازمند رفتن به دیار خفتگان خاک هم نیست. اینک پیشانیام بر جبهه خاک. خدایا! مرا ببخش! مرا بازگردان. به دنیا. سطرهای بدخط را پاک میکنم. با کمک تو. بازگردان مرا. تصور تمام. اینک فرصتی دوباره.شکی نیست که نزدیک شدن به دیار خفتگان ابدی، انسان را با یاد مرگ دمخورتر میکند
. اما باید تجربه کنم. شاید همین هفته.خدایا
! ما که عددی نیستیم. اما امروز ظهر شاید اندکی از تفاوت این ماه با روزهای دیگر را درک کردم. دیدم. یافتم. شکر تو را.